معنی پذیرفتن دعا

حل جدول

واژه پیشنهادی

پذیرفتن

پذیرفتن

نیوشیده داشتن

لغت نامه دهخدا

دعا

دعا. [دُ] (ع اِمص) دعاء. حاجت خواستن. ج، أدعیه، دعوات. (از آنندراج). استغاثه به خدا. استدعای برکت. تضرع. درخواست از درگاه خدا. (ناظم الاطباء). درخواست حاجت از خدا. درخواست حاجت از خداوند برای خود یا دیگری. خدای خوانی. تیغ و شمشیر و خدنگ تیر از تشبیهات اوست و با لفظ رسیدن و رساندن و رفتن مستعمل است. (آنندراج):
هر آینه چو دعا در صلاح خلق بود
اجابتش را امید باشد از یزدان.
فرخی.
خود [حسنک] به زندگی گاه گفتی که مرا دعای نشابوریان بسازد و نساخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 184).
ایزد برهانَدْت از بلاهاش
به زین سوی من مر ترا دعا نیست.
ناصرخسرو.
معذرت حجت مظلوم را
ردّ مکن یا رب و بشنو دعاش.
ناصرخسرو.
ایزد مکنادم دعا اجابت
گر جز که به فضلش بود سوءالم.
ناصرخسرو.
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام
تا خود به دعا بلا چرا خواسته ام.
ابوالفرج رونی.
از لفظ تاج باد دعای تو وآن او
تو تاجدار بادی و او تاج ِ دار باد.
مسعودسعد.
بر تن و جان تو هر مؤمن دعا گوید همی
وآن دعا در دولت تو هست وقتی مستجاب.
میرمعزی (از آنندراج).
مرد... توبه کرد که... به خلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست کار نپیوندد. (کلیله و دمنه).
آن درون ریشم که چون گیرم به کف تیغ دعا
آسمان بهر شفاعت سر نهدبر پای من.
سنائی (از آنندراج).
گر دعای نکو کند خواهد
کآن دعا در تو مستجاب آید.
سوزنی.
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند.
خاقانی.
گفته نودهزار اشارت به یک نفس
بشنوده صدهزار اجابت به یک دعا.
خاقانی.
بر دعای دولتش در شش جهت
هفت مردان یکزبان بینی بهم.
خاقانی.
من که نان ملک خورم بسجود
سر زبر آرم از برای دعا.
خاقانی.
تا ندهندت مستان گر وفاست
تا ننیوشند مگو گر دعاست.
نظامی.
یافت شبی چون سحر آراسته
خواسته های به دعا خواسته.
نظامی.
بازآمد او بهوش اندر دعا
لیس للانسان الاّ ما سعی.
مولوی.
برنکندی یک دعای لوط راد
جمله شهرستانشان را بی مراد.
مولوی.
قوم دیگر می شناسم زَاولیا
که زبانْشان بسته باشد از دعا.
مولوی.
از بسیاری دعا و زاری بنده همی شرم دارم. (گلستان سعدی).
سعدیا قصه ختم کن به دعا
اًن خیر الکلام قل و دل.
سعدی.
دعای منت کی بود سودمند
اسیران محتاج در چاه بند
ببایست عذر خطا خواستن
پس از شیخ صالح دعا خواستن
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
گر دعا جمله مستجاب شدی
هر دمی عالمی خراب شدی.
اوحدی.
حافظ مراد می طلبد از ره دعا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن.
حافظ.
بر بوی آنکه جرعه ٔ جامت به ما رسد
در مصطبه دعای تو هر صبح و شام رفت.
حافظ.
از هرکنار تیر دعا می کنم روان
باشد کزآن میانه یکی کارگر شود.
حافظ.
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
حافظ.
به طراز دامن ناز او چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که بگرد سرمه دعا رسد.
بیدل (از آنندراج).
مراد خلق به یک دیدن تو حاصل شد
دگر نماند دعایی که مستجاب کنند.
ملا نظیری (از آنندراج).
که خود خواسته ست این چنینم پدر
نباشد دعای پدر بی اثر.
نظام وفا.
مگر دعای من خسته مستجاب آمد
که بخت باز مرا سوی آن جناب انداخت.
؟ (از آنندراج).
- امثال:
اگر دعای طفلان را اثر بودی یک معلم زنده نماندی. (امثال و حکم).
به دعای کسی نیامده ایم که به نفرین کسی برویم. (امثال و حکم).
به دعای گربه سیاه باران نمی آید، (امثال و حکم).
دعا خانه ٔ صاحبش را می شناسد، یا راه می برد، نظیر:خیر در خانه ٔ صاحبش را می شناسد. (امثال و حکم):
خانه ٔ خود را شناسد خود دعا
تو بنام هر که خواهی کن ثنا.
مولوی.
دعا راست است اما سوراخ غلط است، نظیر: سوراخ دعا را گم کرده است. (از امثال و حکم).
دعایش عربی مستجاب شده، برعکس اجابت شده. (فرهنگ عوام). دعای گوشه نشینان بلا بگرداند. (از مجموعه ٔ مختصرامثال چ هند).
سوراخ دعا گم کردن، مردی در استنجا بجای «اللهم اجعلنی من التوابین و من المتطهرین » دعای استنشاق «اللهم أرحنی رائحه الجنه» میخواند، شنونده ای او راچنین گفت. (از امثال و حکم):
گفت شخصی خوب ورد آورده ای
لیک سوراخ دعا گم کرده ای.
مولوی.
- بد دعا، لعنت. (ناظم الاطباء).
- بددعائی، دعای بد کردن: [کلانتر] نگذارد که از اقویا بر ضعفا جبر و تعدی واقع شده، موجب بد دعائی گردد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 48).
- به دعا آمدن، شروع کردن در دعا. (آنندراج).
- || برای دعا آمدن:
به دعا آمده ام هم به دعا دست برآر.
حافظ.
- به دو دست دعا نگه داشتن، نگهداری کردن با تضرع به درگاه خداوند:
دلا سلوک چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته ات به دو دست دعا نگه دارد.
حافظ.
- جماعت دعا، نماز عمومی و نماز جماعت. (ناظم الاطباء).
- خیر دعا، نیایش و دعای برکت. (ناظم الاطباء).
- دست به دعا برداشتن، تضرع و زاری به خدا کردن: زن کفشگر... دست به دعا برداشت. (کلیله و دمنه).
- دعای بد، نفرین. (ناظم الاطباء). لعن: و پیغمبر بر وی [کسری اپرویز] دعای بد کرد.
(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 24).
از تو نیکان را جز بد نرسید
که دعای بد نیکانْت رساد.
خاقانی.
لاعن، دعای بد کننده. (منتهی الارب).
- دعای خیر، دعاء خیر، خیر کسی رادر دعا خواستن. (فرهنگ فارسی معین). ضد نفرین. دعای خوب: لایسأم الانسان من دعاء الخیر. (قرآن 49/41)، انسان از دعای خیر ملول نمیشود.
هر صبح و شام قافله ای از دعای خیر
در صحبت شمال و صبا می فرستمت.
حافظ.
همیشه باید در مقام اصلاح حال رعایا بوده، دعای خیر بجهت ذات اقدس و وجود مقدس حاصل نماید. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 48).
- || نیایش. (ناظم الاطباء).
- || تحیت و درود. (ناظم الاطباء).
- || برکت. (ناظم الاطباء).
- دعای مستجاب، دعای اجابت شده و پذیرفته شده. دعای برآمده:
سحابستی قدح گویی و می قطره ٔسحابستی
طرب گویی که اندر دل دعای مستجابستی.
(منسوب به رودکی).
- صیغه ٔ دعا، (اصطلاح دستور زبان فارسی) فعلی است که از سوم شخص مفرد مضارع گرفته میشود و میان علامت مضارع (که دال آخر باشد) و حرف قبل از آن الفی درآورند، و در مورد نفی میمی بر آن افزایند: باد و مباد (در اصل بواد و مبواد)، کناد و مکناد، بیناد و مبیناد. گاه باء تأکید بر سر فعل دعا درآید. در بعضی فعلها صیغه ٔ دعا در اول شخص و دوم شخص مفرد و سوم شخص مفرد و جمع مستعمل است. (فرهنگ فارسی معین).
|| اقوال مأثوره و عبارات متضمن ِ درخواست سعادت یا شفا و طلب حاجت و جزآنها که بر کاغذ نویسند و با خود دارند و یا از بر بخوانند.
- امثال:
باید برایت دعا گرفت [به عتاب]؛ تو دیوانه ای.نظیر: باید برایت سر کتاب باز کرد. (امثال و حکم).
- دعا کتاب، کتاب دعا. کتاب ادعیه. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- دعای باران، نماز استسقا. (غیاث) (آنندراج):
مینا به پای ساغر چون سر نهد بسجده
چیزی دگر نخواهد غیر از دعای باران.
ملا طغرا (از آنندراج).
- دعای بی وقتی کسی بودن، حرز جواد کسی بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به حرز جواد شود.
- دعای پگاه، دعای مخصوص سحرگاه. (آنندراج):
نارفته بجا آمدنت خواست دل از حق
مقرون اثر باد دعاهای پگاهم.
واله هروی (از آنندراج).
- دعای جوشن، دعای معروف که روز جنگ برای حفظ خود خوانند و چون جوشن وقایه ٔ نفس خود دانند. (از غیاث) (آنندراج). ورجوع به جوشن صغیر و جوشن کبیر شود:
تن چو شد از زخم جوهردار حصن آهن است
دل مشبک چون شد از پیکان دعای جوشن است.
صائب (از آنندراج).
کشته ٔ تیغ تو کی باکش ز طعن دشمن است
زخم تیغت چون حمایل شد دعای جوشن است.
اسیر (از آنندراج).
- دعای سحر، دعا که سحرگاه خوانند:
ذره صفت پیش تو ای آفتاب
باد دعای سحرم مستجاب.
نظامی.
- دعای قدح، نام دعایی است، و گویند به معنی نماز استسقا است. (از غیاث) (از آنندراج). دعا که گرد قدح می نویسند در استسقا:
بغیر حرف می از میکشان چه میخواهی
که در نماز نخوانند جز دعای قدح.
محمدقلی سلیم (ازآنندراج).
- دعای گندم، نام دعایی است مأثور از ائمه که بر گندم خوانند و قسمت کنند. (آنندراج).
- دعای مأثور (مأثوره)،دعایی که از آن حضرت صلی اﷲ علیه و آله و سلم و صحابه ٔ گرامی منقول است. (از آنندراج).
|| خواندن کلمات مأثور از آن حضرت و ائمه که از برای آمرزش و برآوردن حاجات در اوقات معین می خوانند. || نیایش و نماز. (ناظم الاطباء). نیایش. || مدح و ثنا. (ناظم الاطباء):
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
به آفرین و دعای نکو بسنده کنم
بدست بنده چه باشد جز آفرین و دعا.
عنصری.
گل بزم از چو من خاری نیاید
ز من غیر از دعا کاری نیاید.
نظامی.
- دعاثنا، صورت عامیانه ٔ دعا و ثنا.
خواهش و درود.
- دعاثنا کردن، خواهش و درود کردن.
- دعا و ثنا، رجوع به دعاثنا شود.
- دعا و ثنا کردن، رجوع به دعاثنا کردن شود.
|| تحیت. درود. سلام و تهنیت. (ناظم الاطباء): بسم اﷲ... بعد الصدر و الدعا. (تاریخ بیهقی). || نفرین. دعای بد:
ای بسا نیزه های گنجوران
شاخ شاخ از دعای رنجوران.
سنائی.
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
زورمندی مکن بر اهل زمین
تا دعایی بر آسمان نرود.
سعدی (گلستان).


پذیرفتن

پذیرفتن. [پ َ رُ ت َ] (مص) پذرفتن. قبول. (تاج المصادر بیهقی). قبول کردن. برداشتن. استقبال:
خواهی اندکتر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیرتا بحجاز.
رودکی.
پذیرفت ازو شهریار آنچه گفت
گل رویش از تازگی برشکفت.
دقیقی.
پذیرفتم او را بشاهنشهی
از این پس نباشم جز او را رهی.
فردوسی.
بدو گفت بهرام کاین هر چهار [دخت را]
پذیرفتم از پاک پروردگار.
فردوسی.
ابا هدیه وباژ روم آمدیم [رسولان قیصربه نزدپرویز]
بدین نامبردار بوم آمدیم
برفتیم با فیلسوفان بهم
بدان تا نباشد کس از ما دژم
ز قیصر پذیرد مگر باژ و چیز
که با باژ و چیز آفرینست نیز
بدو گفت شاه این ز من درپذیر
سخن هر چه گویم ترا یاد گیر
یکی جای خواهم که فرزند من
همان تا بسی سال پیوند من
بدو در نشیند نگردد خراب
ز باران و از برف و از آفتاب.
فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان ترا
پرستش کنم از دل و جان ترا.
فردوسی.
بدو گفت سودابه گر گفت من
پذیرد شود رای او جفت من.
فردوسی.
بکمی و بیشیش فرمان تراست
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست.
فردوسی.
پذیرفتم او را من ازبهر شاه
چو این کرده شد بازگشتم براه.
فردوسی.
پدر درپذیرفتش از نیکوی
بدان دین که خوانی وراپهلوی.
فردوسی.
مرا پادشاهی پذیرفت و تخت
برین نیز چندی بکوشید سخت.
فردوسی.
پذیرفت شمشیرزن سی هزار
همه نامداران گرد و سوار.
فردوسی.
چنین گفت کای شاه دانش پذیر
بمرگ بداندیش رامش پذیر.
فردوسی.
پذیرفتم [پرویز] آن نامه و گنج تو [قیصر]
نخواهم که چندان بود رنج تو
ازیرا جهاندار یزدان پاک
برآورد بوم ترا بر سماک.
فردوسی.
نه از گردش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
مرا تاج یزدان بسر برنهاد
پذیرفتم و گشتم از داد شاد.
فردوسی.
چو گشتاسپ شاهی که دین بهی
پذیرفت و زو تازه شد فرهی.
فردوسی.
حسد آنست که هرگز نپذیرد درمان.
فرخی.
وز تو بپذیراد ملک هرچه بدادی.
منوچهری.
مقدمان را بخواند و فرود آورد و چند تن را ملامت کرد و هر یک عذر خواستند. عذربپذیرفت. (تاریخ بیهقی). ایشان را پایمرد کرده بود... تا امیر آن عذر پذیرفت. (تاریخ بیهقی). اختیار آن است که عذر گناهکاران بپذیریم و بگذشته مشغول نشویم. (تاریخ بیهقی). دروغزن ارچه گواهی راست دهد نپذیرند. (تاریخ بیهقی). خواجه گفت اگر چاره نیست از پذیرفتن این شغل... بنده بطارم نشیند. (تاریخ بیهقی).
از دزد فرومایه نه سلطان و نه حاکم
توبه نپذیرند چو افتاد بزندان.
ناصرخسرو.
تا نپذیردت ز تو زی خدای
نیست پذیرفته صلات و صیام.
ناصرخسرو.
ترا محل خدایست در سخن که همی
بتو وجود پذیرد سخن که در عدم است.
ناصرخسرو.
زردشت بیرون آمد و دین گبری آورد و گشتاسب دین او بپذیرفت. (نوروزنامه). و اودین ابراهیم پذیرفته بود. (نوروزنامه). و پذیرفتن آن به استبدادرأی... (کلیله و دمنه). آنچه از روی کرم... بر شما واجب بود بجای آرید و من میپذیرم. (کلیله و دمنه). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه). بتضریب نمام خائن بنای آن [دوستی] خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). و مزاج او بتقلب احوال تفاوتی کم پذیرفت. (کلیله و دمنه).
سیه گلیم خری ژنده جل ّ و پشماکند
که ژندگیش نه درپی پذیرد و نه رفو.
سوزنی.
هیچکس گفت گدا نپذیرد
کشته دانی که دوا نپذیرد.
عطار.
این پذیرفتی بماندی زان دگر.
مولوی.
متکلم را تا کسی عیب نگیرد سخنش صلاح نپذیرد. (گلستان).
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است.
حافظ.
|| انفعال. (تتمه ٔ برهان). تأثر. || سپاس گزاشتن. شکر کردن:
چو یزدان ترا فرهی داد و بخت
همان لشکر و گنج و مردی و تخت
ازو گر پذیری با فزون شود
دل ازناسپاسی پر از خون شود.
فردوسی.
|| اقرار کردن. اعتراف کردن. خسودن. یعنی پذیرفتن. (مجمل اللغه). || استجابت. مستجاب کردن. اجابت. || پذیرفتن از کسی، قول دادن به او. عهد کردن با او. وعده دادن به او. برعهده گرفتن. وعد. وَعده. عِده. نوید قبول:
پذیرفته ام من از آن شاه پیر
که گر بخت نیکم بود دستگیر...
دقیقی.
پذیرفتم این از شما سربسر
که من پیش بندم بر این کین کمر.
فردوسی.
چنان کز برهمن پذیرفته بود
نه بد کرد بر کس نه خواری نمود.
اسدی.
پذیرفتی از من که بدهی گُلم
بدان گُل کنی شادمانه دلم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بومسلم از منصور بپذیرفت که کار او [عبداﷲبن علی] سپری کند. (مجمل التواریخ).
|| پذیرفتن از خدا؛ عهد کردن با او تعالی. نذر کردن:
یکی نامه بنوشت بر پهلوی
بر آئین شاهان خط خسروی
پذیرفتم این از خدای جهان
پذیرفتن راستان و مهان.
دقیقی.
که پذرفت خسرو ز یزدان پاک
ز گردنده خورشید و ارمنده خاک...
فردوسی.
پذیرفتم از کردگار بلند
که گر تو بتوران زمین بی گزند...
فردوسی.
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم بخوبی بجان و بتن.
فردوسی.
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسنده ٔ آشکار و نهان
که گر من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت...
فردوسی.
پذیرفتم از ایزد دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر.
فردوسی.
پذیرفتم از دادگر یک خدای
که گر من رسم زنده زایدر بجای.
فردوسی.
پذیرفتم از دادگر داورم
که هرگز ز پیمان تو نگذرم.
فردوسی.
بدو گفت رودابه من همچنین
پذیرفتم از داور کیش و دین
که بر من نباشد کسی پادشا
جهان آفرین بر زبانم گوا.
فردوسی.
گفت از خدای عزّ و جل ّ و امیرالمؤمنین پذیرفتم. (تاریخ بیهقی).
|| مطاوعت. فرمانبرداری. (برهان). || قبول شدن نذر و مانند آن:
نشان پذیرفتنش [پذیرفتن قربان] آن بدی
که از آسمان آتشی آمدی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- پذیرفتن پند، گفتار، سخن. نصیحت، اطاعت کردن. پیروی کردن. شنودن. شنفتن. شنیدن. نیوشیدن. اجابت کردن. پذرفتن:
پس پند پذیرفتم و این شعر بگفتم
از من بدل خرما بس باشد کنجال.
ابوالعباس.
پذیرفت ازو هر که بشنید پند
همی جست هر یک ز راه گزند.
فردوسی.
یکایک پذیرفت [فرامرز] گفتار اوی [رستم]
از آن پس سوی راه آورد روی.
فردوسی.
پذیرفت سر تا بسر پند اوی
همی جست از آن کار پیوند اوی.
فردوسی.
نپذرفت از آن دو خردمند پند
دگر بود راز سپهر بلند.
فردوسی.
بخوردم من آن سخت سوگندها
چو پذرفتم آن ایزدی پندها.
فردوسی.
اگر خود پذیرد سخن به بود
که چون او بدرگاه بر که بود.
فردوسی.
امیر سبکتکین رسولی نزدیک بوعلی فرستاد و پیغام داد که خاندان شما قدیم است و اختیار نکنم که بر دست من ویران شود. البته نصیحت من بپذیر و بصلح گرای. (تاریخ بیهقی).
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم بقیاس حجرند.
ناصرخسرو.
هرگز پند نپذیری. (کلیله و دمنه). مصلحت آن بینم که ترا از قلعه به زیر اندازم تا دیگران نصیحت پذیرند. (گلستان).نصیحت از دشمنان پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست. (گلستان).
|| تقبّل. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). متقبّل شدن. ملتزم شدن. بذمه گرفتن. تعهد کردن. برعهده گرفتن. متعهد شدن:
سه ترک دلاور ز خاقانیان
بر آن کین بهرام بسته میان
پذیرفته هر سه که چون روی شاه
ببینیم دور از میان سپاه...
فردوسی.
پذیرفت باژ آنکه بدخواه بود
براه آمدند آنکه بیراه بود.
فردوسی.
پذیرفتم از بهرت این باژ و ساو
که با خشم و کینت نداریم تاو.
فردوسی.
پذیرفت نرسی که ایدون کنم
که کین از دل شاه بیرون کنم.
فردوسی.
پذیریم بر شهر مازندران
ببخشیم بر کهتر و مهتران.
فردوسی.
پذیرفت دیگر همه ساو و باج
که بدهد بکاوس با گنج و تاج.
فردوسی.
شاهی که ترا نعمت صد ساله پذیرد
گر بر در او نیم زمان پای فشاری.
فرخی.
موفق [باﷲ عباسی] نامه نبشت سوی عمرو [بن لیث] که مال پذیرفته بباید فرستاد. (تاریخ سیستان). و حسین از سبکتکین مدد میخواست و چیز همی پذیرفت. (تاریخ سیستان).
فرستادش به هدیه مال بی مر
پذیرفتش خراج بوم خاور.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و هرچه پذیرفته بود امیر هنوز در غور بود که بدرگاه فرستاد. (تاریخ بیهقی). بترسیدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی). و بر آنچه پذیرفته بود از خراج و هدایا زیاده کرد. (تاریخ بیهقی). چون امیر به هرات باز شود بخدمت پیش آید و خراج بپذیرد. (تاریخ بیهقی). گریختگان باز آمدند و خراج پذیرفتند. (تاریخ بیهقی). همگان مطیع و منقاد شدند و خراجها پذیرفتند. (تاریخ بیهقی). بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند... پیش آوردند. (تاریخ بیهقی).
بدان کار ده کو نجوید ستم
نه آنرا که افزون پذیرد درم.
اسدی.
پذیرد بگفتار صد چیز مرد
که نتوان یکی زان بکردار کرد.
اسدی.
به بیچارگی ساو و باج گران
پذیرفت با هدیه ٔ بیکران.
اسدی.
پذیرفتمش دخت و بسیار چیز
همان کشور و گنج و دینار نیز.
اسدی.
و نه بس مدت به زهر کشته شد [حسن بن علی علیه السلام] که زنش داد بفرمان معاویه که مال پذیرفتش و آنکه او را از بهر پسرش بخواهد. (مجمل التواریخ والقصص). معاویه آنچ پذیرفته بود بدادش. (مجمل التواریخ والقصص). به رکن الدوله نوشت و مالی بی اندازه بپذیرفت که هر سال بدهد. (مجمل التواریخ والقصص). و هرچند رستم او را [اسفندیار را] تاج و تخت پذیرفت... نپسندید جز بند برنهادن [بر رستم]. (مجمل التواریخ والقصص). بسیاری اسقفان و راهبان بیامدند و چیزها پذیرفتند و شفاعت کردند... قبول ننمود. (مجمل التواریخ والقصص). و قریش صد شتر پذیرفته بودند هر کس که پیغامبر را باز آورد. (مجمل التواریخ والقصص). مقتدر... بلیغ را پیش ایشان فرستاد و عطاها پذیرفت تا ساکن شدند. (مجمل التواریخ والقصص). تا بروزگار امیراسماعیل سامانی رحمه اﷲ که او خلق را رها کرد تا آن دیوار خراب شد و گفت تا من زنده باشم باره ٔ ولایت بخارا من باشم و آنچه پذیرفت تمام کرد و پیوسته به تن خویش حرب میکرد و نگذاشت که بولایت بخارا دشمنان ظفر یابند. (تاریخ بخارا).
شاهد حال است خالت کز رهی
بوسه ای پذرفته ای دوش ای پسر.
اثیر اخسیکتی (از راحهالصدور راوندی).
و پسر امیر بار، از زخم شکنجه و قهر بسیار مال بیشمار به موکلان پذیرفت تا او را بگریزانند. (راحهالصدور راوندی).
|| جایز شمردن:
عیب جوانان نپذیرفته اند
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
نظامی.
|| در اصطلاح بانک، قبول پرداخت سندی در موقع معین.
- پذیرفتن پوزش، عفو کردن گناه، درگذشتن از گناه:
ور ایدونکه پوزش پذیری ز من
وگر نیز رنج آید از خویشتن.
ابوشکور.
پذیرفتن از شهریار زمین
ز بازارگان پوزش و آفرین.
فردوسی.
به احسان خود پوزش من پذیر
که جز تو ندارم کسی دستگیر.
عطار؟.
- پذیرفتن سپاس، سپاس گزاشتن. شکر کردن:
خرد یافته مرد نیکی شناس
به نیکی پذیرد ز یزدان سپاس.
فردوسی.
ببردند نزدیک گوهرشناس
پذیرفت از اندازه بیرون سپاس.
فردوسی.
بدین من ز خسرو پذیرم سپاس
نیایش کنم روز و شب هر سه پاس.
فردوسی.
همه هدیه و باژو ساوی که من
فرستم بنزدیک آن انجمن
پذیرد پذیرم سپاسی بدان
مبیناد چشم تو روی بدان.
فردوسی.
- پذیرفتن عُذر، تمهید عُذر.
و رجوع به پذرفتن شود.

فرهنگ عمید

دعا

۱. درخواست.

۲. نیایش.

۳. درخواست از خداوند.

۴. (اسم) کلماتی که در اوقات مختلف در مقام استغاثه از خداوند و طلب آمرزش یا درخواست خیر و برکت و برآورده شدن حاجت بخوانند.

* دعا کردن: (مصدر لازم)

۱. درخواست حاجت کردن از خداوند.

۲. نیایش‌ کردن، ثنا گفتن.

* دعا کردن ‌کسی ‌را: (مصدر لازم) دربارۀ او دعای خیر کردن،


پذیرفتن

قبول کردن، اجابت کردن،
بر عهده گرفتن،
کسی را نزد خود بار دادن،
پذیرایی کردن،

تعبیر خواب

پذیرفتن


اگر در خواب دیگران خواستهی شما را میپذیرند، به این معنا است که به مقامات بالایی دست پیدا میکنید. پذیرفتن خواسته ی دیگران در خواب، به این معنا است که در اثر داشتن اراده ضعیف دچار شکست میشوید. - آنلی بیتون

فرهنگ فارسی هوشیار

تباهی پذیرفتن

(مصدر) فساد پذیرفتن. ‎، فنا پذیرفتن.

مترادف و متضاد زبان فارسی

پذیرفتن

اجابت کردن، اعتراف کردن، اقرار کردن، تایید کردن، تصدیق کردن، تقبل، قبول کردن، مطاوعت،
(متضاد) رد کردن

فارسی به ایتالیایی

پذیرفتن

accettare

cedere

فارسی به آلمانی

پذیرفتن

Akzeptieren, Anhören, Bekommen, Empfangen, Erhalten anerkennen, Erhalten, Gestatten [verb], Ho.ren [verb], Hören, Lauschen, Einlassen

فرهنگ معین

پذیرفتن

(مص م.) برداشتن، قبول کردن، به عهده گرفتن، استجابت، اقرار کردن. [خوانش: (پَ رُ تَ) [په.]]

معادل ابجد

پذیرفتن دعا

1517

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری